کلاس اول دبستان بودم که به مکتب رفتم، تابستان بود و هوا گرم
در اتاقی همه دور هم مینشستیم و خطاطی و نقاشی و قرآن و شعر میآموختیم
من از همه کوچکتر بودم و یک همکلاسی داشتیم به نام آقای مقدم که کلاس پنجم بود
بسیار آرام و متین
یک روز یکی از همکلاسیهایم مرا نیشگون گرفت و صدای جیغ من در کلاس بلند شد
از همان بچههای سوم دبستان که هیچ درکی از ایثارگری نداشت و اعتراف به کار خطایش نکرد و من، که فقط از آقای مقدم خجالت کشیده بودم
معلم مرا از کلاس بیرون کرد و گفت تا آخر وقت در آفتاب حیاط باشم
فضای حیاط زیبا بود و صندلی در سایه
اما من در آفتاب ایستادم و خوندماغ شدم
فردای آنروز معلم با مهربانی مرا در آغوش گرفت و تا آخر وقت کلاس توی بغل معلم نشسته بودم
اینروزها دلم میخواهد اشتباه دیگری را گردن بگیرم برای آغوشی مهربان...
@AVANEVIS
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0